بلد شدي هنر دل شكستن اما او بلد شده است پس از تو خيالبافي را

 

تو نيستي كه ببيني براي تو از خود چگونه ساخته دوشيزه اي خرافي را

 

و بهتر از همه ي شاعران  زن گاهي براي خاطر تو تن به شعر مي بخشد

 

چه نقشه و چه نگاری 2 رج  2 رج كلمه به تار و پود خودش مي زند قوافي را

 

نه روزگار تو هرگز كِدر نخواهد شد مواظب است كه آهش به تو ضرر نزند

 

نه دست او به تو هرگز نمي رسد خوش باش بريده دست در انديشه ي تلافي را

 

چه شاعري! كه جهان دور باطل است ولي هنوز در پي كشف تو مي رود چه كند؟

 

تو اتفاق نيفتاده اي نمي فهمي دليل كشف مضامين اكتشافي را

 

بلد شدي هنر دل شكستن اما او دل شكسته به دردش نمي خورد بايد

 

كه بي خيال تو باشد و با خودش نَبرد دل شكسته ي لا مذهب اضافي را