اگر چه تلخم اما او برايم خسرو پرويز است

 و قلبش از من بي ذوق بي احساس لبريز است

و معبد هاي ساساني به پاي شعله اش هيچند

و روشن ماندنش تا عصر حاضر حيرت انگيز است

رگ شعرش گره خورده است با پلكم كه مي بندم

خيالش همچنان جمع است چشمانم غزل خيز است

پر از عطر گُل محبوبه ي شب هاست در هر فصل

دريغ از اينكه فصل رويش محبوبه پاييز است

درون شعرهایش ریشه خواهم زد و می بینم

تمام حس من در پیش او انگار ناچیز است

قمر در عقرب است آن لحظه ای که می رسد از راه

زمینم اینچنین با آسمان او گلاویز است